درعصرى كه انسان محورى، پايه و بنيان بسيارى از برنامه ريزى ها، داورى ها
و سازمان دهى ها قرار گرفته است، مى رود تا انسان تنديس خويش را بر كعبه
وجود بياويزد و با نفى همه تقدسها، تنها به تقديس خويشتن خويش روى آورد.
و دريغ! كه انسان در اين انسان محورى نيز با خود صادقانه سخن نگفته است،
چرا كه گاه چنان انسان را پوچ و بيهوده معرفى كرده كه ذليلانه دستخوش
توفان غرايز جنسى بوده است و يا مقهورانه دست پرورده شرايط اقتصادى و
ابزار توليدى و يا روابط اجتماعى !
حيوانى لذت جو، يا موجودى شكمباره و سراسر متأثر از نيازهاى جسمى و يا
بوته اى بى ريشه و سرگردان، دستخوش تندباد و حوادث و شرايط اجتماعى!
و شگفت اين كه انسان از همين پايگاه انسان مدارانه و در همين كنكاش مطلق
نگرانه و انعطاف ناپذير كه قامت انسان را از لباس اخلاق و عاطفه و معنويت
عريان كرده است، دم از خدايى انسان مى زند و از اين موجود برهنه و بى آبرو
و هرزه اى كه ساخته، سلطانى مقتدر و فرمانروايى بى تحمل بر سرير علم و
سياست و فرهنگ و اخلاق نشانده است.
و چنين است كه انسان اين عصر، گرفتار دوگانگى و ناهمگونى عميق شده است.
- از احساس پوچى و بيهودگى، به نيستى مى انديشد و از شدت خود بزرگ بينى به خدايى كردن.
- از فرط لذت جويى به آزادى مطلق فكر مى كند و از خستگى رها بودن به خودآزارى رو مى آورد.
- دين را زنجير و خرافه مى پندارد و خود به شيطان پرستى و خرافه پرستى پناه مى برد.
- سلطانى است مقتدر كه چون به نگينهاى تخت مرصع خويش مى نگرد گردن فرازى
مى كند، و زمانى كه فجايع و ناكامى ها و ناهنجارى ها را مى بيند سرافكنده
مى شود، و در جست وجوى سرپناهى، از اقتدار صنعت و توليد و تكنولوژى بيزارى
جسته و تلاش مى كند تا بر برگهاى سبز طبيعت و بازگشت به زندگى ساده بى
اقتدار، زشتيهاى خود را بپوشاند.
انسان اين عصر، آن اندازه بالغ هست كه تضادهاى فكرى و رفتارى خود را درك
كند، ولى غرور، خودخواهى، تعصب و رسوبات فرهنگى و گاه ساده انديشى به او
كمتر اجازه مى دهد كه تضادهاى خود را بى پروا آشكار سازد.
شايد اين عبارات، گستاخانه به نظر آيند، ولى اگر توجه كنيم كه اوجها
وكاستى هاى انسان براى چگونگى رويارويى با حق و پيام انبيا در طول تاريخ
همگون بوده و هست، و تنها رويه ها و شكلها و نمودها و ژستها و عبارتها
تفاوت يافته اند، خواهيم دانست كه آنچه گفته آمد، نه داورى و سخن ما كه
داورى و سخن آفريننده هستى است.
اين تنها انسان عصر دانش و تكنولوژى نيست كه فرهنگ و دانش و يافته هاى خود
را برتر از پيام انبيا قلمداد مى كند و معنويت را به سخره مى گيرد و بت
پندارهاى خود را بر قوانين خداى هستى برترى مى دهد، بلكه انسان در دورترين
منظر تاريخ نيز همين واژه ها و ژستها را تكرار كرده است و شگفت اين كه نه
عبرت گرفته و نه احساس شرم كرده است!
نوح(ع) در تاريخ انديشه دينى، نخستين رسول و پيامبر صاحب شريعت است و
مخاطبان او از نظر سطح تاريخ تمدن بشرى، ابتدايى ترين مردم شناخته مى
شوند، اما موضعگيرى آنان در برابر نوح، حكايت از همسانى آنان با ملتها و
اقوامى دارد كه بعدها در عرصه گيتى پديد آمدند و حتى تمدنهايى را تشكيل
دادند.
(كذّبت قوم نوح المرسلين) شعراء / 105
قوم نوح، همه فرستادگان الهى را تكذيب كردند.
اگر نوح را نخستين رسول بدانيم، تكذيب همه رسولان مى تواند به معناى دروغ
پنداشتن اصل بعثت و رسالت باشد! چيزى كه بشر امروز نيز با تبختر از آن ياد
مى كند و رسالت را در حد يك تجربه شخصى (كه مى تواند تخيل نيز باشد) تنزل
مى دهد.
آيا قرآن در صدد تفهيم همين معنى - همسانى انسانها در طول تاريخ انديشه و ايمان - نيست كه به پيامبر خاتم فرموده است:
(و إن يكذّبوك فقد كذّبت قبلهم قوم نوح و عاد و ثمود) حج / 42
اى پيامبر! اگر مردمان عصر تو، تو را تكذيب مى كنند، نگران نباش ! چه اين كه اقوام گذشته نيز چون قوم نوح و عاد و ثمود چنان كردند.
اين همسانى تنها در تكذيب رسالت و انكار فرشته وحى و ترديد در ماهيت نبوت
و تشكيك در زمانى و مكانى نبودن فهم رسول نبوده است كه شامل وجوه ديگرى
نيز مى شده است.
(كذّبت قبلهم قوم نوح فكذّبوا عبدنا و قالوا مجنون و ازدجر) قمر / 9
نوح را تكذيب كردند و گفتند مجنون است و با دشنام او را راندند!
(قال إنّ رسولكم الذى ارسل اليكم لمجنون) شعراء / 27
[فرعون با تمسخر] گفت پيامبرى كه به سوى شما فرستاده شده، فردى ديوانه است.
(فتولّى بركنه و قال ساحر أو مجنون) ذاريات / 39
فرعون با تمام وجود از موسى روى گرداند و گفت او فردى ساحر يا ديوانه است.
(و يقولون إنهّ لمجنون) قلم / 51
منكران پيامبر اكرم(ص) نيز مى گويند، او براستى ديوانه است.
(كذلك ما أتى الذين من قبلهم من رسول إلاّ قالوا ساحر أو مجنون)
ذاريات / 52
[و اين چندان شگفت و غريب نيست، چرا كه] پيش از اينان نيز هيچ رسولى به
سراغ ملتها نيامد، مگر اين كه او را به ساحر بودن و يا جنون نسبت دادند!
(و قالوا معلّم مجنون) دخان / 14
و گفتند، [محمد(ص)] دست آموخته انسانى ديگر است و علاوه بر اين گرفتار جنون شده است!
(و ما يأتيهم من نبى إلاّ كانوا به يستهزءون) زخرف/ 7
هيچ پيامبرى به سوى ايشان نيامد، جز اين كه او را مورد استهزاء قراردادند.
(و يقول الذين كفروا إن هذا إلاّ أساطير الأوّلين) انعام / 25
كفرپيشگان مى گويند، اينها جز اسطوره ها و افسانه هاى كهن چيزى نيست!
اينها و دهها نسبت نارواى ديگر، واژه هاى تكرارى امتهاى كفرپيشه در طول تاريخ در برابر پيامبران است.
پس سرگشتگان وادى حيرت و درماندگان از تحليل حقيقت رسالت و تقدس زدايان از
مكتب وحى، نه از سر دانش انباشته، كه به دليل كراهت از حق، چونان نسلهاى
پيشين، به تكرار همان تعابير در جامه هاى نوين روى آورده اند.
قرآن به صراحت، راز اين همگونى را افشا كرد و فلسفه اين همصدايى را بيان داشته است:
(أم يقولون به جنّة بل جاءهم بالحق و أكثرهم للحقّ كارهون)
مؤمنون / 70
مى گويند پيامبر گرفتار جنون و جن زدگى شده است [ولى خوب مى دانند كه به
او اين نسبتها نمى سزد] بلكه پيامبر براى آنان حقيقت را آورده است و بيش
تر آنان از مواجهه با حق كراهت دارند!
شايان توجه است كه نشانه هاى اين حق گريزى در صريح كلام آنان به صورت تناقضى پوشش ناپذير، خودنمايى مى كند.
(معلَّم مجنون) درس آموخته اى ديوانه!
اگر درس آموخته است و از دانش ويژه اى برخوردار است پس ديوانه شمردنش چرا،
و اگر سخنانش ارزش علمى ندارد، درس آموختگى او چه چيزى را ثابت مى كند!
(ساحر مجنون)
اگر ساحر است وكارهاى شگفت مى كند، جاذبه دارد، به اعجاب وا مى دارد و ديگران از هماوردى او عاجزند، پس چگونه مى تواند مجنون باشد!
انسان معاصر نيز، در تفكر و رفتار و در تئوريها و ايده ها، سخت
گرفتار تناقض است. گاه تجربه گرا مى شود و زمانى خردورزى را ارج مى نهد،
گاه پرستنده مدرنيته و زمانى ستايشگر پست مدرنيسم، گاهى منكر اصالت اخلاق
است و روزگارى در پى تحكيم باورهاى اخلاقى و بازگرداندن امنيت و شرافت به
جامعه انسانى!
انسان را پديده اى لغو و بى ريشه مى داند، ولى هوسهاى انسانى را كه
ناپايدارترين گرايشها در زندگى انسان هستند و با عبور انسان از كودكى به
نوجوانى، جوانى، ميانسالى و پيرى به سرعت رنگ مى بازند و تغيير مى كنند،
پايه پولادين سياست و اقتصاد و فرهنگ و هنر و قانون مى داند!
اين است كه در ميدان سياست به عالى ترين چيزى كه دست مى يابد، دموكراسى
است! و در فضاى مدنيت به زيباترين اصلى كه نائل مى شود، پلوراليسم اعتقادى
است! چرا كه فراتر از انسان هيچ نيست، انسان است كه قانون مى سازد و انسان
است كه به باورها جان مى دهد. بدون انسان و قبل از انسان و فراتر از
انسان، هيچ قانون و بايد و نبايدى نيست، بلكه هيچ هستى نيست!
و اكنون اين بـاور جزمى و انعطاف نــاپذير را بگذاريم در كنــار اعتقــاد
به نسبيت! نسبيت همه چيز، نسبيت فهم، نسبيت حقيقت، نسبيت شريعت، نسبيت
اخلاق و…
به راستى، انسان جز در ميدان انسان شناسى و معنى يابى هستى، در كدام عرصه
ديگر از زندگى خود تا بدين اندازه بار تناقض را پذيرفته است و آسمان خراشى
از منيت و انسان مدارى را بر پوسته هاى نازك ناباورى و پوچ پندارى هستى
بنيان نهاده است!
چنانكه گفته شد، انسان، قرنهاى قرن براين باور بود كه گل سر سبد
خلقت است، برترين موجود گيتى است، و در عمل، خداى زندگى اجتماعى و اعتقادى
خويش است. اما در پندار، همواره از ارواح، جنيان، شياطين و… ترسيده است و
از پوچى و بى بنيادى رنج برده است. شيران را در بند كشيده و خود از نيش
پشه اى جان باخته است!
اكنون بايد ديد، به راستى انسان، كدام است. برترين است يا حقيرترين،
نيرومندترين است يا ضعيف ترين، خردمندترين است يا سفله ترين، عدالت خواه و
ايثارگر و آزاده است يا جهل پيشه و هوسران و برده زر و زور!
حقيقت اين است كه انسان هيچ يك از اين همه نيست و همه آنها هست!
اگر پسوند (ترين) را از صفات يادشده حذف كنيم و (اخلاق) را از انسان
برداريم، آن گاه همه اين صفات در انسان يافت مى شوند و تناقض از ميان بر
مى خيزد; يعنى انسان استعداد اين همه را دارد و در هيچ يك از اين زمينه ها
استعداد و فعليت مطلق ندارد.
انسان موجودى است خردورز، اما هرگز ازخرد مطلق برخوردار نيست. انسان
موجودى است دانش پژوه، ولى هرگز به راز همه هستى احاطه پيدا نخواهد كرد.
پس جاى خرد مطلق و علم مطلق و خداى هستى را هرگز پر نخواهد كرد. و با اين
حال فاقد ارزش وجودى هم نيست، چرا كه اگر چنان بود، حكمت خرد مطلق هستى به
او اجازه عرض اندام نمى داد.
(و فضّلناهم على كثير ممّن خلقنا تفضيلاً) اسراء/ 70
ما انسان را بر بسيارى از آفريده هاى خود برترى آشكار داديم.
انسان، نه برترين موجود هستى است و نه حقيرترين و بيهوده ترين. موجودى است
فراتر از متوسط، و برتر از بسيارى موجودات زمين. به شرط آن كه حد خويش
بشناسد و شرط فضيلت را به جاى آورد. نه خود را خداى پندارد و نه خويشتن را
حقير و بيهوده و بى تدبير شمارد.
نه خود را آزاد مطلق بشناساند و نه با زنجير جبر و تقليد كوركورانه، هويت خويش را انكار كند.
نه وحى را تجربه شخصى انسانى زمانى و مكانى بداند و نه بر ظاهر الفاظ وحى،
جمودى انعطاف ناپذير به خرج دهد. نه حكومت و قانون را يكسره امورى عرفى و
اعتبارى و انسانى بخواند و نه چونان خوارج، صلاى (ان الحكم الا لله) سر
دهد.